شماره ٣٤٠: نگرديد آتشين رخساره اي فريادرس ما را

نگرديد آتشين رخساره اي فريادرس ما را
مگر از شعله آواز درگيرد قفس ما را
ز بي دردي به درد ما نپردازند غمخواران
همين آيينه مي گيرد خبر، گاه از نفس ما را
نچيدم از گرفتاري گلي هر چند از خواري
ز زخم خار و خس دست حمايت شد قفس ما را
اگر چه پنجه ما را، ز نرمي موم مي تابد
زبان آهنين در ناله باشد چون جرس ما را
حلاوت برده بود از زندگي آميزش مردم
ترشرويي حصاري گشت از مور و مگس ما را
گياه تشنه ما سنگ را در دل آب مي سازد
به پاي خم برد از گوشه زندان عسس ما را
به مهر خامشي غواص ما اميدها دارد
به گوهر مي رساند زود، جان بي نفس ما را
به مردن برنيايد ريشه طول امل از دل
رهايي نيست زير خاک چون سگ زين مرس ما را
به است از باغ بي گل، گوشه زندان ناکامي
در ايام خزان بيرون مياور از قفس ما را
بهار از غنچه منقار ما برگ و نوا گيرد
به زر چون غنچه گل گر نباشد دسترس ما را
به مهر خامشي کرديم صلح از گفتگو صائب
غباري بر دل آيينه ننشت از نفس ما را