شماره ٣٣٦: چنان دانسته مي بايد درين دنيا نهي پا را

چنان دانسته مي بايد درين دنيا نهي پا را
که بر موي ميان مور در صحرا نهي پا را
قدم بيجا نهادن در قفا دارد پشيماني
ادا کن سجده سهوي اگر بي جا نهي پا را
حضور کنج عزلت گر ترا از خاک بردارد
اگر در خلد خوانندت به استغنا نهي پا را
به دامان تجرد گر سبکروحانه آويزي
چو عيسي از زمين بر عالم بالا نهي پا را
نريزي گر به خاک راه آب روي درويشي
کني سبز از طراوت چون خضر هر جا نهي پا را
تواني گر ز خود چون بوي پيراهن برون آمد
شود بينا، اگر بر چشم نابينا نهي پا را
نگهبان بي شمارست از يمين و از يسار تو
مبادا هر طرف چون مست، بي پروا نهي پا را
به کوه قاف پشت خود دهي از روي آسايش
برون گر از ميان خلق چون عنقا نهي پا را
اگر خود را به جوش از پستي خامي برون آري
به فرق عقل، بي باکانه چون صهبا نهي پا را
مجرد گر تواني گشت چون نور نظر از خود
به چشم روشن خورشيد چون عيسي نهي پا را
به سوهان رياضت خويشتن را گر سبک سازي
به جرأت چون کف سرمست بر دريا نهي پا را
سبک چون پنبه از سر وا کني گردانه تن را
چو مستان بي محابا بر سر مينا نهي پا را
بود هر ذره زين خاک سيه، خورشيد رخساري
مبادا بر زمين از روي استغنا نهي پا را
به سرعت آنچنان زين خاکدان تيره راهي شو
که گردد سرمه از گرمي، چو بر خارا نهي پا را
ز مشرق تا به مغرب طي کني يک روز بي زحمت
اگر چون مهر در راه طلب تنها نهي پا را
گذشتن از صراط آسان شود روز جزا بر تو
اگر صائب ز روي احتياط اينجا نهي پا را