شماره ٣٣٥: به خاموشي محيط معرفت کن جان گويا را

به خاموشي محيط معرفت کن جان گويا را
به جان بي نفس چون ماهيان کن سير دريا را
همايون طايري در هر نظر گردد شکار تو
اگر در راه عبرت افکني دام تماشا را
ز قرب تنگ چشمان رشته اميد را بگسل
که سوزن لنگر پرواز مي گردد مسيحا را
علم را کثرت لشکر نگردد پرده وحدت
ز يکتايي نيندازد حباب و موج دريا را
ندارد با تعلق سود دست افشاندن از دنيا
که آزادي گرفتاري است مرغ رشته بر پا را
برازنده است بر ديوانه اي تشريف رسوايي
که از زور جنون سازد گريبان چاک صحرا را
من از دلچسبي آن خال عنبر فام دانستم
که خواهد حلقه بيرون در کردن سويدا را
ز شوق آنها که دارند آتشي در زير پاي خود
گل بي خار مي سازند خارستان دنيا را
گرفتم گوشه غاري ز گمنامي، ندانستم
که کوه قاف مي سازد بلند آوازه عنقا را
ننازم چون به بخت سبز خود صائب که چون طوطي
به حرف و صوت کردم رام آن آيينه سيما را