شماره ٣٣٢: به هر نوعي که مي خواهد دلت بشکن دل ما را

به هر نوعي که مي خواهد دلت بشکن دل ما را
که از مستان نمي گيرند خون جام و مينا را
ز هجر عافيت دشمن تبي در استخوان دارم
که نبضم مضطرب سازد سرانگشت مسيحا را
حساب سال و ماه از کارفرمايان چه مي پرسي؟
چه داند سيل بي پروا شمار ريگ صحرا را؟
ازان روزي که جست آهوي او از دام من صائب
به ناخن مي خراشد سيل اشکم روي صحرا را