شماره ٣٣١: ز سرسبزي حيات جاودان بخشد تماشا را

ز سرسبزي حيات جاودان بخشد تماشا را
به آب زندگي پرورده اند آن سرو بالا را
رسانيده است حسن او به جايي دلفريبي را
که خالش حلقه بيرون در سازد سويدا را
ز چشم پر خمارش نيستم آگه، همين دانم
که خون در دل کند لبهاي ميگونش تمنا را
ز چشم پاک شبنم، مي شود گل زهره پيشاني
مپوش از ديده من زينهار آن روي زيبا را
غبار لشکر بيگانه خط تند مي آيد
ز خواب ناز کن بيدار چشم باده پيما را
نسازي دست اگر آلوده خونم ز بي قدري
به خون من نگارين ساز باري آن کف پا را
ز رحمش بيشتر مي ترسم از بيداد او، ورنه
مسلمان مي توانم ساختن آن شوخ ترسا را
محبت کهنه چون شد، تازه گردد زور بازويش
به مطلب مي رساند عاقبت يوسف زليخا را
ز طوق قمريان مي شد سراپا ديده حيران
اگر مي ديد سرو بوستان آن قد رعنا را
ز شيرين کاري فرهاد، بي آرام شد شيرين
خوشا کاري که سازد تلخ، خواب کارفرما را
دل از نازک خيالان مي ربايد معني نازک
ميفکن بر کمر زنهار آن زلف چليپا را
نصيب مور بي زنهار خط سنگدل سازد
دريغ از تلخکامان داشتن لعل شکرخا را
علاج دردمندان را کند ديگر به بيماري
اگر افتد نظر بر چشم بيمار تو عيسي را
اگر بر من نداري رحم، بر خود رحم کن ظالم
عنانداري کنم تا چند آه بي محابا را؟
اگر بيرون دهم خوني که پنهان در جگر دارم
ز حيرت چشم قرباني شود گرداب، دريا را
سر گرمي که مجنون من از سوداي او دارد
ز نقش پا چراغان مي کند دامان صحرا را
به چشمش تيغ زهرآلود مي گرديد هر سروي
چمن پيرا اگر مي ديد آن شمشاد بالا را
ازان زلف مسلسل داغ ها دارم به دل صائب
که مي بيند به چندين چشم حيران آن سراپا را