شماره ٣٣٠: سپند از مردم چشم است حسن عالم آرا را

سپند از مردم چشم است حسن عالم آرا را
که نيل چشم زخم از عنبر ساراست دريا را
کند مژگان من هرگاه دست از آستين بيرون
شود گرداب بر کف کاسه دريوزه دريا را
چه پروا دارد از سنگ ملامت دل چو شد وحشي؟
که کوه قاف نتواند شکستن بال عنقا را
مگر آن سرو بالا بر سر من سايه اندازد
وگرنه سايه بي دست شاخ و برگ، سودا را
نگردد مانع پرواز جان را تار و پود تن
نبندد رشته مريم پر و بال مسيحا را
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتي دارد
به يوسف مي توان بخشيد تقصير زليخا را
کند موج سراب دشت پيما را عنانداري
هوسناکي که مي پيچد به کف دامان دنيا را
مبين زنهار اسباب تعلق را به چشم کم
که سوزن لنگر پرواز مي گردد مسيحا را
به اندک التفاتي، نقش پاي ناقه ليلي
به مجنون دامن گل مي کند دامان صحرا را
سيه بختي چه سازد با من حرف آفرين صائب؟
نگردد سرمه از گفتار مانع چشم گويا را