شماره ٣٢٩: ز سيما مي شود روشندلان را مهر و کين پيدا

ز سيما مي شود روشندلان را مهر و کين پيدا
که در دل هر چه پوشيده است، گردد از جبين پيدا
نسازد پرده شب، گوهر شب تاب را پنهان
دل سوزان من باشد ز زلف عنبرين پيدا
چنين گر چاک سازد سينه ها را زلف مشکينش
نگردد نافه سربسته در صحراي چين پيدا
يکي صد شد ز خط، حسن لب ياقوت فام او
که گردد در نگين دان بيشتر حسن نگين پيدا
سخن سنجيده گفتن نيست کار هر تنک ظرفي
نمي گردد ز هر آب تنک، در ثمين پيدا
به وا کردن ندارد حاجت اين مکتوب سر بسته
که گردد تنگدستي بي سخن از آستين پدا
جگرگاه زمين مي شد ز خواب آلودگان خالي
اگر آسودگي مي بود در روي زمين پيدا
سيه رويي ندارد راستي در پي، نظر واکن
که اين معني ز نقش راست باشد در نگين پيدا
نبود از درد دين، زين پيش خالي هيچ دل صائب
به درمان در زمان (ما) نگردد درد دين پيدا