شماره ٣٢٨: به عرياني نگردد از لطافت آن بدن پيدا

به عرياني نگردد از لطافت آن بدن پيدا
مگر در پيرهن گردد تن آن سيمتن پيدا
ز رخسارش خط نارسته باشد مو به مو ظاهر
چنان کز آب روشن مي شود عکس چمن پيدا
به آب زندگي پي از سياهي مي توان بردن
ز خط عنبرين گرديد آن تنگ دهن پيدا
نگردد سد اسکندر حجاب جذبه عاشق
که شيرين را ز سنگ خاره سازد کوهکن پيدا
ز نور حق نمي گردد حجاب آسمان مانع
ز رود نيل باشد يوسف سيمين بدن پيدا
قياس زور هر مي مي توان کرد از خمار او
که از واسوختن گردد عيار سوختن پيدا
ز راز سر به مهر غيب نتوان سر برآوردن
به آن تنگ دهن خط ساخت چون راه سخن پيدا؟
نگردد سرخ رو بي داغ سودا پاره هاي دل
که گردد از سهيل اين رنگ بر روي يمن پيدا
کشد سر در گريبان خموشي شمع از خجلت
شود حسن گلوسوز تو چون در انجمن پيدا
به خون از نعمت الوان قناعت کن که مشک تر
به خون خوردن شد از ناف غزالان ختن پيدا
شب قدري است گردآورده نور خويش را صائب
نه خال است اين که گرديده است ازان سيب ذقن پيدا