شماره ٣٢٧: عتاب و لطف مي گردد ز ابروي بتان پيدا

عتاب و لطف مي گردد ز ابروي بتان پيدا
که باشد قوت بازوي هر کس از کمان پيدا
چو تار از گوهر و جوهر ز تيغ و موجه از ساغر
بود از پيکر سيمين او رگهاي جان را
نسازد حسن را چون مضطرب ناديدن عاشق؟
که گل بر خويش لرزد چون نباشد باغبان پيدا
نسيم پيرهن را در کنار مصر مي گيرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پيدا؟
نمي آيد به چشم از پرتو دل، داغهاي من
ستاره روز روشن چون شود از آسمان پيدا؟
ز آه سرد من خورشيد تابان رنگ مي بازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پيدا
نيامد آفتاب بي مروت بر سر احسان
چو ماه نو ز پهلويم نشد تا استخوان پيدا
چه باشد شعله غيرت، چراغ زير دامن را؟
نگردد همت عالي به زير آسمان پيدا
درين موسم که صائب مي کند هنگامه آرايي
چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پيدا