شماره ٣٢٥: هزاران همچو بلبل هر بهاري مي شود پيدا

هزاران همچو بلبل هر بهاري مي شود پيدا
نواسنجي چو من در روزگاري مي شود پيدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد درياي آتش از شراري مي شود پيدا
تو از سوز جگر پيمانه اي چون لاله پيدا کن
که از هر پاره سنگي چشمه ساري مي شود پيدا
ز فيض خاکساري دانه نخل پايداري شد
تو گر از پا درآيي شهسواري مي شود پيدا
من آن وحشي غزالم دامن صحراي امکان را
که مي لرزم ز هر جانب غباري مي شود پيدا
اگر خود را نبيند در ميان مستغرق دريا
به هر موجي که آويزد، کناري مي شود پيدا
مجو حسن عمل از کاروان ما تهيدستان
که پيش ما دل اميدواري مي شود پيدا
ز دست رشک هر داغي که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بريزم لاله زاري مي شود پيدا
اگر چه شيرم اما بي تأمل مي دهم ميدان
ز هر جانب که طفل ني سواري مي شود پيدا
وفا خار ره است، ارنه براي آشيان ما
به هر گلشن که باشد، مشت خاري مي شود پيدا
ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد
براي بيکسان شمع مزاري مي شود پيدا
سبکرو جاي خود وا مي کند در سنگ اگر باشد
چو آب افتاد در ره، جويباري مي شود پيدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
ولي از خوردنش در دل بهاري مي شود پيدا
اگر آلوده درمان نسازي درد را صائب
ز بيماري همان بيمار داري مي شود پيدا