شماره ٣٢٤: در آن زلف سيه دلهاي خونين مي شود پيدا

در آن زلف سيه دلهاي خونين مي شود پيدا
درين سنبلستان آهوي مشکين مي شود پيدا
به دامن مي رسد چاک گريبان گلعذاران را
به هر محفل که آن دست نگارين مي شود پيدا
به هر صورت که باشد عشق دل را مي دهد تسکين
که بهر کوهکن از سنگ شيرين مي شود پيدا
سيه روزي ندارد عشق او چون من که مجنون را
ز چشم شير، شمع از بهر بالين مي شود پيدا
به نوميدي مده از دست خود دامان شب ها را
که از خاک سيه گلهاي رنگين مي شود پيدا
گراني هاي غفلت لازم افتاده است دولت را
که در جوش بهاران خواب سنگين مي شود پيدا
سبکروحانه سر کن گر سبکباري طمع داري
که در دل کوه غم از کوه تمکين مي شود پيدا
ز حرف عشق، صائب مي روند افسردگان از جا
اگر در مرده ها جنبش ز تلقين مي شود پيدا