شماره ٣٢٣: ز زلف آه آخر روي جانان مي شود پيدا

ز زلف آه آخر روي جانان مي شود پيدا
درين ابر سيه آن برق جولان مي شود پيدا
محبت مي کند ظاهر عيار طاقت دلها
که ظرف کشتي هر کس ز طوفان مي شود پيدا
چه رسوايي است با مستوري اسرار محبت را
که چنداني که مي سازند پنهان، مي شود پيدا
نسيم آشنارويي که من سرگشته اويم
ندانم در کدامين باغ و بستان مي شود پيدا
کنم زير و زبر صد دام را تا دانه اي يابم
چه جمعيت ازين رزق پريشان مي شود پيدا؟
چسان از ديدن او چشم بردارم، که از رويش
به جاي حلقه خط، چشم حيران مي شود پيدا
چو داري فرصتي، تسخير دلها را غنيمت دان
که اين نخجير در صحراي امکان مي شود پيدا
ز دلهاي ضعيفان استعانت جو چو درماني
که شير برق چنگال از نيستان مي شود پيدا
(نسيم از کار مي ماند، صبا بر خاک مي افتد
در آن گلشن که آن سرو خرامان مي شود پيدا)
(بپرداز از غبار معصيت آيينه جان را
که در آيينه جان روي جانان مي شود پيدا)
(برون مي آورد با آن غرور از خيمه ليلي را
غباري گر ز دامان بيابان مي شود پيدا)
ز تلخي هاي غربت مي شود شيرين سخن صائب
وگرنه بهر طوطي شکرستان مي شود پيدا