شماره ٣٢٢: که را مي گشت در دل کز زمين انسان شود پيدا؟

که را مي گشت در دل کز زمين انسان شود پيدا؟
که مي گفت از تنور خام اين طوفان شود پيدا؟
به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلي
که آن گوهر درين درياي بي پايان شود پيدا
نيفشانم ازان بر گرد هستي دامن جرأت
که مي ترسم غباري بر دل جانان شود پيدا
ز ابردست ساقي جسم خشکم لاله زاري شد
که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پيدا
اگر از ظلمت راه طلب سالک نينديشد
همان از نقش پايش چشمه حيوان شود پيدا
درآ در عالم حيرت اگر آسودگي خواهي
که در دل انقلاب از جنبش مژگان شود پيدا
به مقدار تمنا آه افسوس از جگر خيزد
به قدر خس شرار از آتش سوزان شود پيدا
سپند من ز مهتاب حوادث رنگ مي بازد
چه خواهم کرد اگر آن آتشين جولان شود پيدا؟
شکوفه با ثمر هرگز نگردد جمع در يک جا
محال است اين که با هم نعمت و دندان شود پيدا
نمي دانند صائب بيغمان قدر کلام ما
مگر اهل دلي در عالم امکان شود پيدا