شماره ٣٢٠: ز سختي هاي دوران ديده بينا شود پيدا

ز سختي هاي دوران ديده بينا شود پيدا
شرار زنده دل از آهن (و) خارا شود پيدا
جهد پيوسته نبض موج در درياي پرشورش
دل آسوده هيهات است در دنيا شود پيدا
به خون خوردن گشايد عقده سر در گم عالم
چنان کز باده روشن، ته دلها شود پيدا
گذارد سرو را از طوق قمري نعل در آتش
به هر گلشن که آن سرو سهي بالا شود پيدا
ز شوق جستن آتش زير پا دارد شرار من
چه آسايش مرا از بستر خارا شود پيدا؟
توان در پرده شرم از عذار يار گل چيدن
که حسن باده گلرنگ در مينا شود پيدا
به جز خفت ندارد حاصلي خشم و غضب صائب
به غير از کف چه از آشفتن دريا شود پيدا؟