شماره ٣١٨: فقيري پيشه کن، از اغنيا حاجت مخواه اينجا

فقيري پيشه کن، از اغنيا حاجت مخواه اينجا
که از درويش، همت مي کند دريوزه شاه اينجا
برآ زين خاکدان گر گوشه آسودگي خواهي
که چون صحراي محشر نيست اميد پناه اينجا
ز پستي مي توان دريافت معراج بلندي را
سرافراز از شکستن مي شود طرف کلاه اينجا
به ديوان قيامت چون شود حاضر گرانجاني
که نتواند قدم برداشت از بار گناه اينجا؟
به خون انداختم از حرص نان خود، ندانستم
کز اکسير قناعت مشک مي گردد گياه اينجا
ز راه جذبه توفيق، سالک مي شود واصل
به بال کهربا پرواز گيرد برگ کاه اينجا
گزير از سرمه نبود ديده آهو نگاهان را
مکن گر اهل ديدي، شکوه از بخت سياه اينجا
درين عبرت سرا مگشا نظر زنهار بي عبرت
که مي گردد ز گوهر قيمتي تار نگاه اينجا
جهان چون کاروان ريگ دارد نعل در آتش
مکن چون غافلان ريگ روان را تکيه گاه اينجا
سر از يک جيب با خورشيد بيرون آوري صائب
ز صدق دل برآري گر نفس چون صبحگاه اينجا