شماره ٣١٧: منال از نقش کم گر شد قمارت بدنشين اينجا

منال از نقش کم گر شد قمارت بدنشين اينجا
که چشم بد به قدر نقش باشد در کمين اينجا
اگر خواهي که نگذارد کسي انگشت بر حرفت
به هر نقشي مده از سادگي تن چون نگين اينجا
کليد گنج شو، نه قفل در، ارباب حاجت را
که ماري مي شود هر چين که داري بر جبين اينجا
شنيدي روزي آدم چه شد از خوردن گندم
به نان جو قناعت کن ز نان گندمين اينجا
زر بي غش ز پاکي خط پاکي در بغل دارد
نينديشد ز دوزخ هر که گردد پاک دين اينجا
کمر نابسته خواهي طعمه سيل حوادث شد
مکن رخت اقامت پهن اي کوتاه بين اينجا
ز خامي هاي طينت آن قدر از پاي ننشستي
که گور خويش را کردي تنور آتشين اينجا
به دامان تو از صحراي محشر گرد ننشيند
اگر افشانده اي گردي ز دل هاي غمين اينجا
مگر غافل شدي کز خرمن چرخ است رزق تو؟
که گردن کج کني چون خوشه، پيش خوشه چين اينجا
ز تنهايي نخواهي کرد وحشت در لحد صائب
اگر پيش از اجل گرديده اي عزلت گزين اينجا