شماره ٣١٣: نه هر کس سر برون با تيغ و خنجر مي برد اينجا

نه هر کس سر برون با تيغ و خنجر مي برد اينجا
سر تسليم هر کس مي نهد سر مي برد اينجا
درين ميدان جدل با دشمنان کاري نمي سازد
سپر انداختن، از تيغ جوهر مي برد اينجا
چه باشد قسمت ما دور گردان از وصال گل؟
که با آن قرب، شبنم ديده تر مي برد اينجا
درين دريا به غواصي گهر مشکل به دست آيد
دل هر کس که گردد آب، گوهر مي برد اينجا
مکن تلخ از دروغ بي ثمر زنهار کام خود
که صبح از راستي قند مکرر مي برد اينجا
چو گل هر کس به روي تازه وقت خلق خوش دارد
ز احسان بهاران دامن زر مي برد اينجا
ندارد حسن عالمسوز غير از عشق دلسوزي
غبار از چهره آتش سمندر مي برد اينجا
کند پهلو تهي از هيزم تر آتش سوزان
خوشا آن کس که با خود دامن تر مي برد اينجا
ترا بي جرأتي از سود دريا مي شود مانع
وگرنه هر که موم آورد عنبر مي برد اينجا
کيم من تا نپيچد فکر عشق او مرا در هم؟
که سيمرغ فلک سر در ته پر مي برد اينجا
به فرق هر که صائب داغ سودا سايه اندازد
عذاب گرمي خورشيد محشر مي برد اينجا