شماره ٣١٠: مشو از نفس ايمن تا تواني آرميد آنجا

مشو از نفس ايمن تا تواني آرميد آنجا
که بيم اين جهاني، مي شود يکسر اميد آنجا
مگير آرام اينجا، تا تواني آرميد آنجا
که هر کس گشت کاهل، روي آسايش نديد آنجا
ندارم با سيه کاري ز محشر بيم رسوايي
که از خجلت نخواهد نامه من شد سفيد آنجا
ازان خون بر سر تيغ شهادت مي شود اينجا
که چون گل، سرخ رو از خاک مي خيزد شهيد آنجا
غريبي ناگوار از قطع اسباب است بر مردم
نبيند روي غربت هر که رخت خود کشيد آنجا
نخورد اينجا ز غفلت هر که روي دست از دنيا
نخواهد از ندامت پشت دست خود گزيد آنجا
ز خاموشي گذارد هر که اينجا بر جگر دندان
به جنت مي تواند رفت بي گفت و شنيد آنجا
کسي کز سايه اش اينجا نياسود آتشين مغزي
کجا در سايه طوبي تواند واکشيد آنجا؟
چو خود را يافتي، در توست هر مطلب که مي جويي
به خود هر کس رسيد اينجا، به آساني رسيد آنجا
ز دل باشد، گشادي هست اگر در حشر جانها را
که عقل از اندرون خانه مي دارد کليد آنجا
مشو صائب ز آه و ناله غافل تا نفس داري
که آه سرد اينجا، سايه ها دارد ز بيد آنجا