شماره ٣٠٥: پخته مي گردند از سوداي زلفش خام ها

پخته مي گردند از سوداي زلفش خام ها
اين ره باريک، رهرو را دهد اندام ها
اين غزالي را که من صياد او گرديده ام
چشم حسرت مي شود در رهگذارش دام ها
قاصد بي رحم اگر از خود نسازد حرف را
مي برد چون بوسه دل، شيريني پيغام ها
فتنه چشم تو تا بيدار شد از خواب ناز
در شکر شد خواب شيرين تلخ بر بادام ها
ديده چون دستار کن از گريه کز چشم سفيد
کعبه ديدار دارد جامه احرام ها
چون گره بگشايي از مو، شام گردد صبح ها
پرده چون بگشايي از رو، صبح گردد شام ها
تا گذشت از بوستان مستانه سرو قامتت
بر گلوي قمريان شد طوق، خط جام ها
کار مزدوران بود خدمت به اميد نوال
مخلصان را نيست صائب چشم بر انعام ها