شماره ٣٠٠: اي ز مژگان تو در چشم گلستان خارها

اي ز مژگان تو در چشم گلستان خارها
گل ز سوداي رخت افتاده در بازارها
هر سحرگه کيمياي سرخ رويي مي زند
آفتاب رحمت عام تو بر ديوارها
اهل تقوي هر سحر در قلزم خون مي کشند
همچو صبح از دستبرد غمزه ات دستارها
کمترين بازي درين ميدان بود سر باختن
در کف طفلان چو چوگان است اينجا دارها
چشم پر کار تو از اهل سلامت مي کشد
نغمه اقرارها از پرده انکارها
تا نيارد بخيه راز ترا بر روي کار
چرخ دارد از کواکب بر دهن مسمارها
چار بازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچينند اين بازارها
خاکساران غافل از احوال عالم نيستند
در بغل آيينه ها دارند اين ديوارها
ما نه مرد گفتگوي عشق بوديم از ازل
جست برقي، آب شد مهر لب گفتارها
گر چنين عشق حقيقي بر تو پرتو افکند
خط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها