شماره ٢٩٦: راز دل را مي توان دريافت از سيماي ما

راز دل را مي توان دريافت از سيماي ما
نشأه مي تابد چو رنگ از پرده ميناي ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافيت خاري نگيرد پاي ما
گر چه او هرگز نمي گيرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گيرد ز سر تا پاي ما
از دل پر خون ما بي چاشني نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد مي حمراي ما
گوهر خورشيد اگر از دست ما افتد به خاک
زير پاي خود نبيند طبع بي پرواي ما
سبحه ذکر ملايک از نظام افتاده است
بس که پيچيده است در گوش فلک غوغاي ما
از خط فرمان او روزي که پا بيرون نهيم
تيشه گردد هر سر خاري به قصد پاي ما
چون بساط سبزه زير پاي سرو افتاده است
آسمان در زير پاي همت والاي ما
ريخت شور حشر در پيمانه عالم نمک
مي زند جوش سيه مستي همان صهباي ما
حال باطن را قياس از حال ظاهر مي کند
دام را در خاک مي بيند دل داناي ما
پاي ما يک خار را نگذاشت صائب بي شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پاي ما