شماره ٢٩٥: درنمي آيد به چشم از لاغري مجنون ما

درنمي آيد به چشم از لاغري مجنون ما
محمل ليلي بود سرگشته در هامون ما
مي شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما
در خم خالي چو مي مي جوشد افلاطون ما
گر چه جاي باده، خون در جام ما چون لاله است
داغ دارد عالمي را کاسه پر خون ما
مي گذارد پنجه شير و بال مي ريزد عقاب
در بياباني که جولان مي کند مجنون ما
ابر نتواند تهي کرد از گرفتن بحر را
از گرستن کي شود خالي دل پر خون ما؟
صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفت
مي کند گل از بياض گردن او خون ما
از عتاب و ناز، شوق ما دو بالا مي شود
حسن مي بالد به خود از عشق روزافزون ما
خون ما گيراترست از غمزه خونخوار تو
رحم کن اي سنگدل بر خود، مرو در خون ما
مي کشد از طوق قمري، حلقه ها در گوش سرو
بس که افتاده است رعنا مصرع موزون ما
خون خود را مي خورند از رشک، سبزان چمن
چون به سير گلشن آيد سبز ته گلگون ما
صائب آمد از دل سنگين او تيرش به سنگ
نرم سازد گر چه سنگ خاره را افسون ما