خنده ها بر شمع دارد ديده گريان ما
مو نمي گنجد ميان گريه و مژگان ما
صحبت ما ميهمان را سير مي سازد ز جان
جز لب افسوس نبود لقمه اي بر خوان ما
خون ما روي زمين را شستشويي مي دهد
در تنور خاک چون پنهان شود طوفان ما؟
خون غيرت در دل رحمت نمي آيد به جوش
تا نگردد لاله زار از داغ مي دامان ما
در سواد ديده ما عيب مي گردد هنر
سنگ گوهر مي شود در پله ميزان ما
بازي عشرت مخور از خنده ما همچو برق
گريه ها در پرده دارد چهره خندان ما
ما چرا سر در سر انديشه سامان کنيم؟
آن که سر داده است، آخر مي دهد سامان ما
اين جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
از پي آن آفتاب است اشک چون باران ما