شماره ٢٩٠: فارغ است از سير گل مجنون سرگردان ما

فارغ است از سير گل مجنون سرگردان ما
نقش پاي ناقه ليلي است گلريزان ما
فيض ما ديوانگان کم نيست از ابر بهار
خوشه بندد دانه زنجير در زندان ما
تا نسوزد تخم دلها را نيفشاند به خاک
داغ دارد ابر را تردستي دهقان ما
از طراوت سايه اش ميراب گلشن ها شود
نبض هر خاري که گيرد ديده گريان ما
چون صدف در دامن ما نيست جز در يتيم
وقت ابري خوش که برمي خيزد از دامان ما
مي کشد در خاک و خون از طعنه بي طاقتي
ديده قربانيان را ديده حيران ما
جوهر آيينه ما گر نمايد خويش را
تخته از بال و پر طوطي شود دکان ما
سبزه خوابيده ما مي زند پهلو به چرخ
سرو کوتاهي است عمر خضر از بستان ما
از بريدن پنجه خورشيد و مه دارد خطر
گر برون آيد ز خلوت يوسف کنعان ما
از کمند ما نگارين است دايم ساق عرش
آسمان، گردي است از فکر سبک جولان ما
کيست گردون تا تواند هم نبرد ما شدن؟
زهره شيران فشاند آب در ميدان ما
تخته نتوان کرد از کشتي دکان بحر را
خواب هيهات است پوشد ديده گريان ما
مي توان از سينه روشن ضميران جمع کرد
گر بشويد آسمان سنگدل ديوان ما
فيض ما بر سالکان تشنه لب پوشيده نيست
مي درخشد از سياهي چشمه حيوان ما
عيب، صائب مي شود در چشم پاک ما هنر
ديو را يوسف نمايد پله ميزان ما