شماره ٢٨٥: گر چه از عقل گران لنگر فلاطونيم ما

گر چه از عقل گران لنگر فلاطونيم ما
کار با اطفال چون افتاد مجنونيم ما
سرو آزاديم، ما را حاجت پيوند نيست
هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونيم ما
نارسايي باده ما را ز دوران مانع است
گر حصاري در خم تن چون فلاطونيم ما
چشمه کوثر نمي سازد دل ما را خنک
تشنه بوسي از آن لبهاي ميگونيم ما
از حجاب عشق نتوانيم بالا کرد سر
در تماشاگاه ليلي بيد مجنونيم ما
شکوه ما نعل واروني است از بيداد چرخ
ورنه از غمخانه افلاک بيرونيم ما
در وجود خاکسار ما به چشم کم مبين
کز سويدا نقطه پرگار گردونيم ما
چون صدف گر آبرو را با گهر سودا کنيم
پيش طبع بي نياز خويش مغبونيم ما
روح ما از پيکر خاکي است دايم در عذاب
در ضمير خاک زنداني چو قارونيم ما
از دم تيغ است پشت تيغ بي آزارتر
هر که مي گرداند از ما روي، ممنونيم ما
باعث سرسبزي باغيم در فصل خزان
در رياض آفرينش سرو موزونيم ما