شماره ٢٨٤: خون دل را باده گلفام مي دانيم ما

خون دل را باده گلفام مي دانيم ما
آه را خوشتر ز خط جام مي دانيم ما
نيست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه اهل کرم را دام مي دانيم ما
در گلستاني که بلبل نغمه پردازي کند
مطربان را مرغ بي هنگام مي دانيم ما
گو مزن در پيش ما منصور لاف پختگي
ميوه تا بر شاخ باشد خام مي دانيم ما
عاقبت بين است چشم روشن ما چون شرار
نقطه آغاز را انجام مي دانيم ما
وحشت اندازد عزيزان را ز اوج اعتبار
گوشه گيري را کنار بام مي دانيم ما
مي شود در کامراني روي گردان دل ز حق
بستگي را جامه احرام مي دانيم ما
از خسيسان منت احسان کشيدن مشکل است
بخل ممسک را به از انعام مي دانيم ما
خنده بيجا، کند عالم به چشم ما سياه
صبح را دلگيرتر از شام مي دانيم ما
پشت شمشير سؤال از دم بود خونريزتر
خامشي را بدتر از ابرام مي دانيم ما
هر که سازد نام ما را حلقه از هم صحبتان
عين رحمت، همچو خط جام مي دانيم ما
همچو خاک نرم صائب مردم هموار را
از بصيرت پرده دار دام مي دانيم ما