شماره ٢٨٠: چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما

چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشيم ما
ناله ما حلقه در گوش اجابت مي کشد
کز سحرخيزان آن صبح بناگوشيم ما
قطره اشکيم با آوارگي هم کاروان
در کنار چشم از خاطر فراموشيم ما
فتنه صد انجمن، آشوب صد هنگامه ايم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشيم ما
بي تأمل چون عرق بر روي خوبان مي دويم
چون کمند زلف، گستاخ برو دوشيم ما
پيکر ما مي کند شمشير را دندانه دار
در لباس از جوهر ذاتي زره پوشيم ما
کار روغن مي کند بر آتش ما آب تيغ
خون منصوريم، دايم بر سر جوشيم ما
خرقه درويشي ما چون زره زير قباست
پيش چشم خلق ظاهربين قباپوشيم ما
نامه پيچيده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهاي خاموشيم ما
از شراب ما رگ خامي است صائب موج زن
گر چه عمري شد درين ميخانه در جوشيم ما