شماره ٢٧٩: گر به ظاهر چون لب پيمانه خاموشيم ما

گر به ظاهر چون لب پيمانه خاموشيم ما
از ته دل چون خم سربسته در جوشيم ما
گر در آن محراب ابرو نيست ما را راه حرف
از دعاگويان آن صبح بناگوشيم ما
از نسيمي مي شود بنياد ما زير و زبر
بحر هستي را حباب خانه بر دوشيم ما
رزق ما از شهد چون زنبور غير از نيش نيست
ورنه اين ميخانه را صهباي سرجوشيم ما
از دل روشن رگ خواب جهان در دست ماست
گر به ظاهر همچو چشم يار مدهوشيم ما
نعل واروني بود خميازه آغوش ما
ورنه همچون موج با دريا هم آغوشيم ما
گر چه فانوس خياليم اين زمان صائب ز فکر
چشم تا بر هم زني، خواب فراموشيم ما