شماره ٢٧٨: خار در پيراهن فرزانه مي ريزيم ما

خار در پيراهن فرزانه مي ريزيم ما
گل به دامن بر سر ديوانه مي ريزيم ما
قطره گوهر مي شود در دامن بحر کرم
آبروي خويش در ميخانه مي ريزيم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت مي کنيم
در گذار سيل، رنگ خانه مي ريزيم ما
در دل ما شکوه خونين نمي گردد گره
هر چه در شيشه است، در پيمانه مي ريزيم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نيست
هر چه مي آيد به کف، رندانه مي ريزيم ما
انتظار قتل نامردي است در آيين عشق
خون خود چون کوهکن مردانه مي ريزيم ما
درد خود را مي کنيم اظهار پيش عاقلان
در زمين شور دايم دانه مي ريزيم ما
هر چه نتوانيم با خود برد ازين عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه مي ريزيم ما
بس که سختي ديده ايم از زندگاني چون شرار
خرده جان را سبکروحانه مي ريزيم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر ديوانه مي ريزيم ما
خوشه اميد ما خواهد به گردون سر کشيد
در زمين خاکساري دانه مي ريزيم ما
همت ما را نظر بر کاسه دريوزه نيست
بحر جاي قطره در پيمانه مي ريزيم ما
در حريم زلف اگر نگشايد از ما هيچ کار
آبي از مژگان به دست شانه مي ريزيم ما
مي شود معشوق عاشق چون کند قالب تهي
شمع از خاکستر پروانه مي ريزيم ما
ريزش ما را نظر صائب به استحقاق نيست
پيش هر مرغي که باشد دانه مي ريزيم ما