اشک پيش مردم فرزانه مي ريزيم ما
در زمين شور دايم دانه مي ريزيم ما
از کمين گريه ما اي فلک غافل مشو
بي خبر چون سيل در ويرانه مي ريزيم ما
قطره گوهر مي شود چون واصل دريا شود
آبروي خويش در ميخانه مي ريزيم ما
بر سر آب روان زندگاني چون حباب
ساده لوحي بين که رنگ خانه مي ريزيم ما
نيست در طينت جدايي عاشق و معشوق را
شمع از خاکستر پروانه مي ريزيم ما
مرد سيلاب گرانسنگ حوادث نيستيم
رخت هستي را برون زين خانه مي ريزيم ما
خاطري معمور کردن، از دو عالم خوشترست
گنج را در دامن ويرانه مي ريزيم ما!
تا مگر مرغ همايوني شکار ما شود
پيش هر مرغي که باشد دانه مي ريزيم ما
پيش ازان دم کز نصيحت عيش ما سازند تلخ
زهر خود بر مردم فرزانه مي ريزيم ما
يا در آن زلف پريشان جاي خود وا مي کنيم
يا به خاک ره ز دست شانه مي ريزيم ما
ديگران ز افسانه مي ريزند صائب رنگ خواب
سرمه بيداري از افسانه مي ريزيم ما