شماره ٢٧٣: ياد رخسار ترا در دل نهان داريم ما

ياد رخسار ترا در دل نهان داريم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داريم ما
در چنين راهي که مردان توشه از دل کرده اند
ساده لوحي بين که فکر آب و نان داريم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا مي رويم
در سفرها طالع ريگ روان داريم ما
همچنان در قطع راه عشق کندي مي کنيم
گر چه از سنگ ملامت صد فسان داريم ما
چيست خاک تيره تا باشد تماشاگاه ما؟
سيرها در خويشتن چون آسمان داريم ما
قسمت ماچون کمان از صيد خود خميازه اي است
هر چه داريم از براي ديگران داريم ما
در بهار ما خزان ها چون حنا پوشيده است
گر چه در ظاهر بهار بي خزان داريم ما
همت پيران دليل ماست هر جا مي رويم
قوت پرواز چون تير از کمان داريم ما
گر چه مي دانيم آخر سر به سر افسانه ايم
پنبه ها در گوش از خواب گران داريم ما
نيست جان سخت ما از سختي دوران ملول
زندگاني چون هما از استخوان داريم ما
گر چه غير از سايه ما را نيست ديگر ميوه اي
منت روي زمين بر باغبان داريم ما
گر چه صائب دست ما خالي است از نقد جهان
چون جرس آوازه اي در کاروان داريم ما