از حيات بي وفا ياري طمع داريم ما
در نشيب از سيل خودداري طمع داريم ما
در گلستاني که خاک از باد سبقت مي برد
از گل و شبنم وفاداري طمع داريم ما
خويش را ديوار نتواند ز بيهوشي گرفت
در خراباتي که هشياري طمع داريم ما
رشته طول امل را دام مطلب کرده ايم
از ره خوابيده بيداري طمع داريم ما
صيقل از آيينه ما شد هلال منخسف
هرزه از روشنگران ياري طمع داريم ما
بر سر هر موي خود صد کوه آهن بسته ايم
با چنين قيدي سبکباري طمع داريم ما
در جهان بي نيازي کارها را مزد نيست
از سفاهت مزد بيکاري طمع داريم ما
نيست در آيينه پيشاني روشنگران
آنچه از گردون زنگاري طمع داريم ما
گوهر ما برنمي دارد عمارت همچو گنج
از جهان گل چه معماري طمع داريم ما؟
ساده لوحي بين که از سوهان ناهموار چرخ
صاف ناگرديده، همواري طمع داريم ما
کعبه را از باددستي در فلاخن مي نهد
از خم زلفي که دلداري طمع داريم ما
صحبت خاکستر و آيينه را تا ديده ايم
روسفيدي از سيه کاري طمع داريم ما
يوسف ما در لباس گرگ مي آيد به چشم
صائب از اخوان چرا ياري طمع داريم ما؟