شماره ٢٦٤: نه ز خامي نقش ها را خام مي بنديم ما

نه ز خامي نقش ها را خام مي بنديم ما
پرده بر چشم بد ايام مي بنديم ما
ديده خونخوار ما را نيست سيري از شکار
خاکساري را به خود چون دام مي بنديم ما
فيض بالادست مينا را طلب در کار نيست
چون لب ساغر، لب از ابرام مي بنديم ما
مي شود همچون فلاخن شهپر پرواز ما
سنگ اگر بر جان بي آرام مي بنديم ما
مطلب ما بي دلان از چشم بستن خواب نيست
در به روي آرزوي خام مي بنديم ما
گر چه زخم صبح از خورشيد مي گردد زياد
رخنه خميازه را از جام مي بنديم ما
در به روي گفتگو، هر چند باشد دلپذير
با زبان چرب چون بادام مي بنديم ما
در ره افتادگي از ما کسي در پيش نيست
نقش بر روي زمين هر گام مي بنديم ما
تيغ را دندانه مي سازد سپر انداختن
از دعا دايم راه دشنام مي بنديم ما
بستگي کفرست در آيين ما آزادگان
مي شود زنار اگر احرام مي بنديم ما
نيست صائب چون شرر ما را به جان دلبستگي
چشم در آغاز از انجام مي بنديم ما