شماره ٢٥٧: آهوان را در کمند آورد چشم پاک ما

آهوان را در کمند آورد چشم پاک ما
شد چو مجنون ديده ما حلقه فتراک ما
همت آه رساي ما بلند افتاده است
از زبردستي به ساق عرش پيچد تاک ما
چون صدف از سينه صافي قطره را گوهر کنيم
وقت تخمي خوش که افتد در زمين پاک ما
بر زمين هر چند نقش از خاکساري بسته ايم
باکمال سرکشي گردون بود در خاک ما
ناتوانان را زبان شکوه مي باشد خموش
برنمي خيزد به آتش دود از خاشاک ما
چشم بي يوسف گشودن، از نظربازان خطاست
ورنه بوي پيرهن باشد گريبان چاک ما
در ضمير نقطه ما صد سواد اعظم است
چشم کوته بين مردم چون کند ادراک ما؟
شمع مي لرزد چو برگ بيد با آن سرکشي
چون به محفل رو نهد پروانه بي باک ما
خاک دامنگير، بند دست و پاي رهروست
نيست ممکن غم برآيد از دل غمناک ما
شبنم ما گر چه صائب در نمي آيد به چشم
تازه دارد گلستان را ديده نمناک ما