شماره ٢٥٥: تا خرام قامت او برد از سر هوش ما

تا خرام قامت او برد از سر هوش ما
پشت بر ديوار چون محراب ماند آغوش ما
آمدي اي عشق و آتش در صلاح ما زدي
خوب کردي، پينه اي بود اين ردا بر دوش ما
جوهر ما را مي لعلي نمايان مي کند
مي شود از باده افزون آب و رنگ هوش ما
جام ما در پرده دارد نغمه هاي جانگداز
دست خود کوتاه داريد از لب خاموش ما
نعره ما مي کند مهر خموشي را سپند
خشت خم را در فلاخن مي گذارد جوش ما
پشتباني چون سبو داريم در دير مغان
گو مزن دست نوازش آسمان بر دوش ما
نيستي صائب حريف داغ هاي سينه سوز
دست خود کوتاه دار از سينه پرجوش ما