شماره ٢٥٤: گر نظربازي به بال خود کند طاوس ما

گر نظربازي به بال خود کند طاوس ما
جويد از بهر رهايي روزني محبوس ما
غربت ما دردمندان، پله آزادگي است
نيست جز دام و قفس جاي دگر مأنوس ما
پنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس است
سنگ مي لرزد به خود از شيشه ناموس ما
دست خود را چون صدف بر روي هم نگذاشتيم
تا نشد گنجينه گوهر کف افسوس ما
گر چه يار از حال ما هرگز نمي گيرد خبر
خلوت آيينه خالي نيست از جاسوس ما
تازه گردد در دل پرشور ما داغ کهن
مي شود روشن چراغ کشته در فانوس ما