شماره ٢٥٠: حاجت دام و کمندي نيست در تسخير ما

حاجت دام و کمندي نيست در تسخير ما
گردش چشمي بود بس حلقه زنجير ما
ما خراب از آب شمشير تغافل گشته ايم
مي توان کردن به گرد دامني تعمير ما
از عيار نامه ما دردمندان آگهند
مي شود در زخم ظاهر جوهر شمشير ما
چون کمان هر چند مشت استخواني گشته ايم
مي شود از جوشن گردون ترازو تير ما
دل ز بيم غمزه از زلفش نمي آيد برون
بيشتر در پرده شب مي چرد نخجير ما
در فضاي خاطر ما تير پيکان مي شود
آه مي گردد گره در سينه دلگير ما
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
وادي امکان ندارد عرصه شبگير ما
از خجالت چون نگردد تيشه فرهاد آب؟
کوه را برداشت از جا ناله زنجير ما
خواب ما با خواب چشم يار از يک پرده است
هيچ کس بيرون نمي آرد سر از تعبير ما
گنجها در گوشه ويران ما در خاک هست
آبروي سعي را گوهر کند تعمير ما
ديدن ما تلخکامان تلخ سازد کام را
دايه گويا داد از پستان حنظل شير ما
مادر از فرزند ناهموار خجلت مي کشد
خاک سر بالا نيارد کرد از تقصير ما
خود هم از زلف دراز خويش دربند بلاست
يک سرش بر گردن يوسف بود زنجير ما
اين که صائب دست ما از دامن او کوته است
نارسايي هاي اقبال است دامنگير ما