شماره ٢٤٨: از ملامتگر نينديشد دل افگار ما

از ملامتگر نينديشد دل افگار ما
شور محشر خنده کبکي است در کهسار ما
از نسيم نوبهاران مغزها آشفته شد
گل نکرد آشفتگي از گوشه دستار ما
شيوه ما سخت جانان نيست اظهار ملال
لاله ها بي داغ مي رويند از کهسار ما
ما به خون خود دهان تيشه شيرين مي کنيم
تلخ ننشيند عبث معشوق شيرين کار ما
غنچه هاي سر به مهر گلستان راز را
نامه واکرده داند ديده بيدار ما
جبهه مي خارد به ناخن شير خواب آلود را
آن که کاوش مي کند با سينه افگار ما
مغز دينداري است آن کفري که ما خوش کرده ايم
سبحه را در دل سراسر مي رود زنار ما
گر چه از خاکيم، در جنبش گرانجان نيستيم
برگ کاهي مي شود بال و پر ديوار ما
در شکست ناخن خود دست بر مي آورد
آن که مي خواهد که بگشايد گره از کار ما
کو مي تلخي که تا بويش نهد پا در رکاب
چون کف دريا پريشان رو شود دستار ما
هيچ ره صائب به حق نزديک تر از درد نيست
از طبيبان مي کند پرهيز ازان بيمار ما