شماره ٢٤٢: چون ندارد حرف ره در خلوت محجوب ما

چون ندارد حرف ره در خلوت محجوب ما
پيچ و تاب بي قراري ها بود مکتوب ما
پيش ما وصل لباسي پرده بيگانگي است
چشم مي پوشد ز بوي پيرهن يعقوب ما
غير تسليم و رضا در وحشت آباد جهان
کيست ديگر تا کند مکروه را مرغوب ما؟
تيغ را گردد زبان کند از سپر انداختن
خصم غالب مي شود ز افتادگي مغلوب ما
از تلاش وصل بر ما زندگاني تلخ بود
شد ز حسن عاقبت درد طلب مطلوب ما
جذبه دريا دليل سيل پا در گل بس است
رهنما را مي شمارد سنگ ره مجذوب ما
هست در هر نقطه اي پوشيده صد طومار حرف
سرسري چون خامه صائب مگذر از مکتوب ما