شماره ٢٣٨: يک نفس گر دور سازي از کنار آيينه را

يک نفس گر دور سازي از کنار آيينه را
مي کند بي تابي دل سنگسار آيينه را
تا خط سبز تو آمد در کنار آيينه را
مي رود آب خضر در جويبار آيينه را
بر شکستي تا ز روي ناز دامان نقاب
آب شد دل از گداز انتظار آيينه را
تا به حسن هرزه گرد او شود جايي دچار
نيست چون آب روان يک جا قرار آيينه را
مي کند زنجير جوهر پاره چون ديوانگان
بس که دارد شوق رويت بي قرار آيينه را
جوي خوني از رگ هر جوهرش وا کرده است
با همه رويين تني، مژگان يار آيينه را
در تماشاگاه حسن دين و دل پرداز او
آه مي خيزد ز دل بي اختيار آيينه را
عشق بي تاب است، ورنه طوطي گستاخ ما
همچو موم سبز دارد در کنار آيينه را
سينه صافان را ز چشم بد حصاري لازم است
چشم زخم روست، پشت زرنگار آيينه را
رفته رفته حسن پرکار ترا تسخير کرد
ساده لوحي عاقبت آمد به کار آيينه را
ديده روشن ضميران جلوه گاه عبرت است
هيچ نقشي نيست در دل پايدار آيينه را
در تماشاي جمال خويش بي تاب است حسن
مي گذارد گل ز شبنم در کنار آيينه را
بي تکلف بر سر بالينش آيد آفتاب
هر که سازد همچو شبنم بي غبار آيينه را
اهل صورت از نزاکت هاي معني غافلند
ره مده در خلوت خود زينهار آيينه را
با دل نازک ملايم ساز خلق خويش را
بيشتر از موم مي باشد حصار آيينه را
در نزاکت خانه دل ها نفس را پاس دار
تيره مي سازد دم سردي هزار آيينه را
چشم حيران مرا مژگان نمي پوشد به هم
بخيه جوهر نمي آيد به کار آيينه را
خاطر روشندلان بسيار صائب نازک است
مي توان کردن به آهي زنگبار آيينه را