شماره ٢٣٥: چهره ات خورشيد سيما مي کند آيينه را

چهره ات خورشيد سيما مي کند آيينه را
لعل جان بخشت مسيحا مي کند آيينه را
گر چه از آيينه گويا مي شود هر طوطيي
طوطي خط تو گويا مي کند آيينه را
ساده لوح آن کس که بهر ديدن رخسار تو
تخته مشقر تماشا مي کند آيينه را
تا چه کيفيت دهد، کز آبداري لعل تو
پر مي لعلي چو مينا مي کند آيينه را
حسن روزافزون او در هر تماشا کردني
نشأه حيرت دو بالا مي کند آيينه را
شوق دامنگيري تمثال آن يوسف لقا
دست گستاخ زليخا مي کند آيينه را
ديدن پيشاني واکرده ات هر صبحگاه
چين جوهر از جبين وا مي کند آيينه را
چون برآرد شوکت حسن تو دست از آستين
شق چو ماه عالم آرا مي کند آيينه را
مي کند زنجير جوهر پاره چون ديوانگان
گر چنين حسن تو شيدا مي کند آيينه را
مردمان را آب اگر گردد به چشم از آفتاب
پرتو روي تو دريا مي کند آيينه را
چون زمين تشنه اي کز ابر گردد تازه رو
از عرق روي تو احيا مي کند آيينه را
نفس بدکردار خواهد خانه دل را سياه
زنگ بر زنگي گوارا مي کند آيينه را
کلک صائب چون عصاي موسوي در رود نيل
رخنه ها در سينه پيدا مي کند آيينه را