شماره ٢٣٤: از غباري خانه گردد بي صفا آيينه را

از غباري خانه گردد بي صفا آيينه را
مي شود دربسته از آهي، سرا آيينه را
شد ز بخت تيره، دل را در نظر عالم سياه
گر چه مي باشد ز خاکستر جلا آيينه را
سينه صافان نيستند ايمن ز بيم چشم زخم
هست از جوهر زره زير قبا آيينه را
عالم صورت نمي شد پرده بينايي اش
در صفا مي بود اگر چون رو، قفا آيينه را
آن که چشمم مي پرد در آرزوي ديدنش
چشم نامحرم شمارد از حيا آيينه را
خيره چشمان را ز نزديکي شود جرأت زياد
بر سر زانو مده زنهار جا آيينه را
حسن هيهات است غافل گردد از دلهاي صاف
خودپرست از خود نمي سازد جدا آيينه را
صاف کن دل را که مي گيرند با آن سرکشي
گلعذاران همچو شبنم از هوا آيينه را
فکر آب و نان نگردد در دل حيران عشق
نعمت ديدار مي باشد غذا آيينه را
گر نشد ديوانه از حسن جنون فرماي تو
زلف جوهر از چه شد زنجيرپا آيينه را؟
قرب خواهي، پاک کن از آرزو دل را که ساخت
محرم خوبان، دل بي مدعا آيينه را
دل چو نوراني بود، گو چشم ظاهر بسته باش
روشن از روزن نمي گردد سرا آيينه را
تشنه چشمان مي برند آب از عقيق آبدار
پيش رو مگذار از بهر خدا آيينه را!
ديده حيران به روشنگر ندارد احتياج
تيره مي گردد نظر از توتيا آيينه را
از قد خم گشته صائب غفلت من شد زياد
گر چه مي افزايد از صيقل جلا آيينه را