شماره ٢٣٣: هست يک نسبت به نيک و بد دل بي کينه را

هست يک نسبت به نيک و بد دل بي کينه را
نيست صدر و آستاني خانه آيينه را
راز عشق از دل تراوش مي کند بي اختيار
آب اين گوهر به طوفان مي دهد گنجينه را
نسبت يکرنگي طوطي است باغ دلگشا
نيست از زنگار در خاطر غبار آيينه را
دامن پاک گهر از گرد تهمت فارغ است
ابر اگر بر سينه دريا گذارد سينه را
چشم خونخوار ترا خط کرد با من مهربان
گر چه نتوان دوست کردن دشمن ديرينه را
گوشه چشمي اگر باشد ازان وحشي غزال
سهل باشد نافه کردن خرقه پشمينه را
برنمي دارد فشار قبر دست از دامنت
تا ز روي دل نيفشاني غبار کينه را
بر گرفت از خاک تا آيينه را عکس رخت
آب خضر از دور مي بوسد زمين آيينه را
مي تواند کرد صائب روي عالم را به خود
هر که چون آيينه سازد پاک، لوح سينه را