شماره ٢٢٨: شمع چنداني که سوزد بال و پر پروانه را

شمع چنداني که سوزد بال و پر پروانه را
بي قراري مي دهد بال دگر پروانه را
گر نباشد شمع در مد نظر پروانه را
خانه روشن مي کند سوز جگر پروانه را
حسن سنگين دل کجا، دلسوزي عاشق کجا
شمع مي راند به آب از چشم تر پروانه را
مي شود بر شمع باد صبح آب زندگي
گر شود دست حمايت بال و پر پروانه را
گرد يار ديگران گشتن ز آزادي است دور
ورنه مي کرديم خونها در جگر پروانه را
عشق سازد در نظرها حسن را صاحب شکوه
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
هر چه رنگ يار دارد، نور چشم عاشق است
خوشترست از خرده جان هر شرر پروانه را
نامه و قاصد نمي خواهند بي تابان شوق
نيست مکتوبي به غير از بال و پر پروانه را
نيست بي پرواي ما را فکر عاشق، ورنه شمع
از فروغ چهره مي گيرد به زر پروانه را
دست و پا گم مي کند شمع از نسيم صبحدم
آه اگر آهي برآيد از جگر پروانه را
بي بلا گردان خطر دارد ز چشم شور، حسن
واي بر شمعي که افکند از نظر پروانه را
بي قراري هاي دل افزود در ايام خط
کرد شمع صبحگاهي گرمتر پروانه را
بر تهي آغوشي خود آه حسرت مي کشم
هر کجا بينم کشد شمعي به بر پروانه را
در قباي آل، عالمسوز مي گردد جمال
شمع در فانوس سوزد بيشتر پروانه را
از مروت نيست با ما سرکشي، کز قرب شمع
نيست آغوش وداعي بيشتر پروانه را
در تلاش سوختن چندين چه مي سوزد نفس؟
پرده بيگانگي گر نيست پر پروانه را
شعله پا در رکاب شمع را آن رتبه نيست
نعل در آتش بود جاي دگر پروانه را
دامن خورشيد شبنم از سحرخيزي گرفت
چون بود شب زنده داري بي اثر پروانه را؟
جرأت عاشق شود در روزگار خط زياد
ظلمت شب مي کند صاحب جگر پروانه را
مي شود روشندلان را هر سياهي خضر راه
دود مي گردد به آتش راهبر پروانه را
جامه کعبه است دود آتش پرستان را به چشم
سنبلستاني است شبها در نظر پروانه را
پيش ازين پروانه مي گرديد اگر بر گرد شمع
شمع مي گردد کنون بر گردسر پروانه را
گرد دل صائب نگردد سير باغ جنتش
آتشين رويي چو باشد در نظر پروانه را