شماره ٢٢٧: از سر و سامان چه مي پرسي من ديوانه را؟

از سر و سامان چه مي پرسي من ديوانه را؟
جوش مي برداشت از جا سقف اين ميخانه را
تا نگردد آب دل از ناله هاي آتشين
نيست ممکن يافتن آن گوهر يکدانه را
ابجد عشق مجاز از نونيازان خوشنماست
پير گشتي واگذار اين بازي طفلانه را
از خس و خاشاک بگذر، گرد گلها طوف کن
تا چو زنبور عسل پر شهد سازي خانه را
دامن فرصت مده از کف که دوران بهار
نيست چنداني که گل بر سر کشد پيمانه را
رحم کن بر ما سيه بختان که با آن سرکشي
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
هر که آمد پيش آن کان ملاحت سرگذاشت
از زمين شور بيرون شد نباشد دانه را
سرمپيچ از تيغ اگر داري سر جانان که هست
ره در آن کاکل ز هر زخم نمايان شانه را
آسمان ها در شکست من کمرها بسته اند
چون نگه دارم من از نه آسيا يک دانه را؟
هيچ عضوي بي بصيرت نيست در ملک وجود
ورنه چون پهلو شناسد بستر بيگانه را؟
بيشتر گرديد سوداي من از تدبير عقل
چوب گل شد تخته مشق جنون ديوانه را
حسن و عشق پاک را شرم و حيا در کار نيست
پيش مردم شمع در بر مي کشد پروانه را
يک جهت شو در طريق حق که نتواند گرفت
هر دو عالم پيش راه همت مردانه را
ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست
کج بنا کردند از اول، قبله اين خانه را
مشکل است از درد و داغ عشق دل برداشتن
ورنه مي دادم به سيلاب فنا اين خانه را
در سحر زنهار بي اشک پشيماني مباش
مي کند اين سرزمين پاک، گوهر دانه را
همتي اي کعبه در کار من ديوانه کن
تا مگر شايسته گردم خدمت بتخانه را
فارغ از وسواس شيطان است دلهاي سياه
نيست شبهاي بهاران رونقي افسانه را
زود باشد از خجالت آب گردد چون حباب
هر که از دريا جدا کرده است صائب خانه را