شماره ٢٢٦: بيش شد از چوب گل سودا من ديوانه را

بيش شد از چوب گل سودا من ديوانه را
شعله ور سازد خس و خاشاک، آتشخانه را
مي کند روشن نظر بستن دل فرزانه را
چشم روزن مي کند تاريک اين غمخانه را
نيست پرواي دل ويران من جانانه را
گنج هيهات است آبادان کند ويرانه را
پنجه مشکل گشايان را نمي پيچد اجل
خشکي دست از گشايش نيست مانع شانه را
مستي بلبل ز شاخ گل نمي دارد خمار
نشأه بيش از باده باشد جلوه مستانه را
داغ دل ها را ز چشم بد سپرداري کند
نيل چشم زخم باشد جغد، اين ويرانه را
چون نجوشد دل به درد و داغ ناکامي، که شد
سوختن بال و پر نشو و نما اين دانه را
درد سر بسيار دارد قيل و قال باطلان
لازم افتاده است صندل زين سبب بتخانه را
خواب چون افتاد سنگين، حاجت پا سنگ نيست
مي کند کوتاه صبح نوبهار افسانه را
عاشقان را سردي معشوق بر دل بار نيست
شمع کافوري کند سرگرم تر پروانه را
در سوادشهر، سودا همچو خون مرده است
دامن صحراست باغ دلگشا ديوانه را
تا سرم گرم از شراب عشق چون مجنون شده است
ناله ني مي شمارم نعره شيرانه را
سنگ مي بارد ز وحشت از در و ديوار شهر
دامن صحرا بود دارالامان ديوانه را