کرد سودا آسمان سير اين دل ديوانه را
سوختن شد باعث نشو و نما اين دانه را
محو شد در حسن آن کان ملاحت، ديده ها
از زمين شور، بيرون شد نباشد دانه را
عشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلير
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
مي شود در ساغر مخمور، مي آب حيات
عاشقان دانند قدر جلوه مستانه را
نيست پروا سيل بي زنهار را از کوچه بند
مي گشايد زور مي آخر در ميخانه را
در حريم کعبه خودبين سجده بت مي کند
قبله رو گرداندن است از خويشتن اين خانه را
از سفر با خود رهاوردي که آرد ميهمان
بهتر از ترک فضولي نيست، صاحبخانه را
بس که ديدم کجروي از راست طبعان جهان
گردش گردون شمارم گردش پيمانه را
گنج را زين پيش در ويرانه مي کردم نهان
اين زمان در گنج پنهان مي کنم ويرانه را
خلق دريا را نسازد گوهر شهوار تنگ
نيست پروايي ز سنگ کودکان ديوانه را
مصرف بيهوشدارو نيست مغز غافلان
پيش خواب آلودگان کوته کن اين افسانه را
تا مگر ذکر مرا کيفيتي پيدا شود
از گل پيمانه سازم سبحه صد دانه را
يافت مژگان من از نور سحرخيزي فروغ
زلف شب سرپنجه خورشيد کرد اين شانه را
مي گرفتم پيش ازين از دست ساقي مي به ناز
اين زمان از دور مي بوسم لب پيمانه را
در ترازوي قيامت نيست صائب سنگ کم
عشق در يک پله دارد کعبه و بتخانه را