شماره ٢١٤: مي کنم از سينه بيرون اين دل غمخواره را

مي کنم از سينه بيرون اين دل غمخواره را
چند بتوان در گريبان داشت آتشپاره را؟
خون به جاي آب از سرچشمه ها گردد روان
کوه بردارد اگر درد من بيچاره را
عالم افسرده را مشاطه اي چون عشق نيست
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
مي کشد دامن به خون بي گناهان جلوه اش
نيست پرواي سليمان آن پري رخساره را
آسمان آسوده است از بي قراري هاي ما
گريه طفلان نمي سوزد دل گهواره را
دشمنان خويش را بي عشق ديدن مشکل است
مي کنم قسمت به بي دردان، دل صد پاره را
مي کند امروز صائب موم ني در ناخنم
من که ناخن گير مي کردم به آهي، خاره را