شماره ٢٠٩: از غبار خط فزون شد روشنايي ديده را

از غبار خط فزون شد روشنايي ديده را
توتياي چشم باشد خاک، طوفان ديده را
ديده يعقوب مي خواهد نسيم پيرهن
نيست هر ناديده لايق جامه پوشيده را
گر چه باشد صيقل زنگ کدورت ماه عيد
ناخن الماس باشد، داغ ماتم ديده را
خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است
نيست پروايي ز ميزان مردم سنجيده را
مي نمودم وحشت از کثرت، ندانستم که خار
از گريبان سر برآرد دامن برچيده را
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال؟
در گريبان تا به کي ريزم گل ناچيده را؟
بي قراري هاي دل زنگ کدورت را فزود
پايکوبي آب شد اين سبزه خوابيده را
بهره زان موي ميان نازک خيالان مي برند
در نيابد هر کسي اين معني پيچيده را
زلف با افتادگي بر سر کشان غالب شود
فتح باشد در رکاب اين رايت خوابيده را
نيست جز انسان کسي شايسته اوصاف حق
شاه مي بخشد به خاصان جامه پوشيده را
سخت تر گردد گره، هر گاه صائب تر شود
باده هيهات است بگشايد دل غم ديده را