شماره ٢٠٧: مي کند پامال، تن آخر دل آسوده را

مي کند پامال، تن آخر دل آسوده را
مي شود دامن کفن اين پاي خواب آلوده را
جز پشيماني ندارد حاصلي طول امل
چند پيمايي مکرر اين ره پيموده را؟
آن که دارد آرزوي راه بي پايان عشق
کاش مي ديد اين دل و دست و قدم فرسوده را
مي کشد در حلقه فرمان به اندک فرصتي
گوشمال آسمان، گوش سخن نشنوده را
از دل شب مي کند در يوزه روز سياه
ديد تا ماه تمام آن روي مشک اندوده را
دل چو غافل شد ز حق، فرمان پذير تن شود
مي برد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده را
کي برابر مي کنم صائب به ماه و آفتاب؟
چهره بر آستان خاکساري سوده را